بالاخره وقتی هم رسید که بزرگ شدم. حالا باید تصمیم خودم را می‌گرفتم. تصمیم بگیرم می خواهم چه کاره بشوم. آن روز، یا بهتر است بگویم آن شبی که بزرگ شدم، در زندگیم اهمیت زیادی پیدا کرد. آن قدر مهم شد که همه جزئیاتش برای همیشه به یادم ماند.

 یک ماه مانده بود به شروع تابستان و من ده سالم بود. دو سه ماه دیگر وارد یازده سالگی می‌شدم. متولد مرداد ماه بودم؛ بچه‌ی تابستان. اما از چیزی که فراری بودم همین گرما بود. روزی هم که ناگهان بزرگ شدم داشتیم می‌رفتیم سفر و قرار بود، مثل همه‌ی سال‌های قبل، تا آخر تعطیلی مدارس در یک جای خوش آب و هوا باشیم؛ روستایی در دامنه کوهی نزدیکی‌های اراک. قرار بود از شر گرمای آبادان راحت باشیم و هرصبح تا شب باد سرد به سر و صورت‌مان بخورد و خنکی کیفورمان کند.

ادامه مطلب

آخرین غمزه‌ی قوری خانم / فرهاد حسن‌زاده

روزی که بزرگ شدم/ عباس عبدی

هویج‌بستنی / فرهاد حسن‌زاده

شدم ,تصمیم ,روزی ,تابستان ,هم ,آب ,بزرگ شدم ,که بزرگ ,سال‌های قبل، ,قبل، تا ,تا آخر

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آکادمی موسیقی صراف محمد پارسا حاجی نسب Webdesigner Depot گاه نوشت توانبخشی امید ارائه انواع لنت با کیفیت متون و اشعار مشک مجمع خیرین مدرسه ساز ابهر دنیاموزیک وبلاگ تخصصی دکتر سید حسن حاتمی نسب