هویجبستنی
ما بالا بودیم. بالای پشتبام. من دوست نداشتم بالا باشم. بالای پشتبام. ولی بابا گیر داده بود که باید با هم کولر را سرویس کنیم. هر وقت گیر میداد، تا کلهات را به دیوار نمیکوبیدی، ول نمیکرد. تازه این بار میخواست درس زندگی مشترک» هم بدهد. میگفت وقتی زن گرفتی، باید بلد باشی کولرت را سرویس کنی.
گفتم: عمراً! وقتی زن گرفتم، تلفن میزنم سرویسکار بیاد کولرم رو کولاک کنه.»
گفت: چیخیال کردی؟ چپانچپان پول از میگیره. پوست از کلهات میکنه.»
گفتم: عیبی نداره. اینقدر وضعم توپ هست که هم پولشرو بدم، هم انعامش رو.»
گفت: بیخود با من بحث نکن. تو حالا حالاها باید درس زندگی بگیری، فهمیدی؟»
هر وقت کم میآورد، همین را میگفت. بحث و درس را پیش میکشید. معلم بود و فکر میکرد خانه هم دبستان است که درس بدهد. چارهای نبود جز قبول زحمت. اول از همه فرستادم که از سر خیابان یک بسته پوشال برای کولر 4500 بخرم. بعد گفت جعبه ابزار را بردار و برو پشتبام، تا من هم چایم را بخورم و بیایم. گفتم: سمیه هم میآد؟»
ادامه مطلب
درباره این سایت